ساعت دو وچهار دقیقه شبه.دقیقا نمیدونم بگم دوشنبه ۲۵م یا سه شنبه ۲۶م! البته دوشنبه واقعا تموم شده و باید با این قضیه که امروزم هیچ کار مفیدی نکردم کنار بیام.

خونه مامانیم. من نشستم توی هال و همه تو اتاقاشون خوابیدن. چراغ آشپزخونه فقط روشنه و چشمام میسوزه. گشنمه. شاید پاشم چیزی بخورم اما نباید! نمیخوام بیشتر از این به نظمم گند بخوره. مسواک زدم و روغن صورت و دور چشم. نیم ساعتیم توی جام دراز کشیدم ولی گوشیم خاموش شد و نمیدونم به خاطر فلت­وایت عصر بود یا چی، که خوابم نبرد

البته که میدونم! استرس کارای نکرده داره بیچارم میکنه. یه عالمه ددلاین از رگ گردن بهم نزدیکتره.و نمیرسم و نمیرسم و نمیرسم

فقط توی گوشی میچرخم. لپ تاپمو باز میکنم و هی سایتای مختلفو میبینم. امروز هفت هشتا مقاله توی ویرگول خوندم. توش سرچ کرده بودم تنبلی و مقاله هاشو میخوندم. خوشم میاد از سایتش. مطالب خوبی داره و معمولا هم خیلی مفیدن و تالیفین.یعنی از این کپی پیستیا یا ترجمه های دوزاری نیستن. احتمالا مطالب خوبی که بنویسم اینجا (یعنی میشه؟ یعنی میرسم به این مرحله؟) رو بازنویسی میکنم برای ویرگول. بعله من چنین فرد ایده پرداز و خفنی هستم روی کاغذ. در عمل؟ هیچی! مطلقا هیچی!

خلاصه این همه مطلبی که خوندم چی بود؟ کمال گرا نباش، همین الان کارو شروع کن!

خب ولی من بازم این کارو نکردمL گشت زدم بین سایتا و ایمیل چک کردم و ایمیل زدم و حالم بد و بدتر شد. بعد هم خالم اومد اینجا درباره آش پشت­پای پسرخالم حرف زد و تعریف کرد از خدافظیشون تو فرودگاه که من دوباره بغض و اشکی شدمL و بعد هم مادربزرگم اومد بالا (طبقه پایین ساختمون مامانم اینان) بعد هم که همسر رسید. بعد هم شام و نت گردی و گوشی بیشعووور و حالام که اینجام.

به شدت نمیتونم بشینم پشت کارم و از تخفیفان و افسردگی و پینترست و رهنماکالج و کوفت و درد و زهرمار رو سرچ کردمL چته عاخه دختر؟دو خط از پروژمو مینویسم پا میشم راه میرم! یا میرم دسشویی یا هرکاری که نخوام کار اصلیمو انجام  بدم. الانم که نشستم وبلاگ نوشتن! کاری که سالها به تعویق انداخته شده رو با چه عشق و پشتکاری دارم انجام میدم! یاللعجب!

حالا من میخواستم یکی دوتا داستان بنویسم برای مسابقاتی که ددلاینشون آخر شهریوره. ایده هم دارم برای یکیش.ولی داستان نوشتن من مصیبتیه که از پروژه نوشتن خیلی سخت­تره به خاطر ماهیت خیال­پردازانه بودنش.از طرف دیگه هدف، امید، یا آرزویی تو دلم هست که راه رسیدن بهش از این راه میگذشت،‌یعنی از بردن در مسابقهو با این که من بخوام چند ساعت وقت بذارم برای داستان جشنواره ای در اون حد، قطعا به دست نمیاد.(عاقا ته دلم ولی خیلی امیدوارما!) این چیزی که گفتم سالهاست هدف من بوده ولی با کارای خودم تبدیل شده به آرزوم.

دلم میخواد از این فرصت شبانه استفاده کنم و پروژه ها رو  تموم کنم. تعداد کلمات هر پروژه عملا یک سوم این متنیه که الان نوشتم و تعدادشونم چهارتاس! یعنی اگه این وقتو صرف کارم کرده بودم تموم میشد! حالا خوبه بحث کار و پوله! منم به شدت پول لازمم

گفتم روی یه کاغذ همه مشغولیتامو نوشتم؟ حالا افتاده تو مخم که همشو تا ته شهریور انجام بدم:/

خدایامرگ بر کمال طلبیL

عاهان  اینم بگم چون یادم میره! من چند روز قبل، سعی میکردم مایندفول باشم به توصیه نگارا و اگرچه سخت بود، ولی توی اون لحظات حال خوبی داشت و در کل، زندگی باکیفیت تر و شادتری رو داشتم تجربه میکردم.

اما این دو سه روزه، متاسفانه سی پی یوی ذهنم همش مشغول به کارای انجام نشدس و من هم اجازه میدم ذهنم جایی دور از زمان و مکان حال باشه. فکر میکنم اگه بخوام مایندفول بودن رو هم تمرین کنم دیگه ذهنم داغ میکنه و این پرسه ها و پروازها رو بهش اجازه دادم این چند روز به عنوان خنک سازی مغزم!

یه مدت بگذره و از حجم و استرس کارا کم بشه، مایندفول بودنو شروع میکنم دوباره و قطعا دربارش حرف میزنیم با هم.  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها